loading...
nam of god
مهدی شیرکوند مقدم بازدید : 75 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

(این داستان واقعیست )

سه سال پيش در چنين روزي محسن سربازوظيفه ي هنگ مرزي جوانرود كه پاسگاشون بالاي كوه بود و بدون امكانات آب و تلفن !!!
نزديكاي غروب بود كه از كوه پايين رفت كه ب خونوادش زنگ بزنه!
با اون روي خندانش ''سلام مامان چطوري! 5شنبه با دوستام و هم سربازام مهمونتونيم سنگ تموم بزار''
تلفنو قطع ميكنه با خوشحالي و شادي راه ميفته سمت پاسگاه
هوا كمي تاريك بود 
روي برجك محمد دوست صميمش درحال پست دادن بود
كه يه نفرو ديد(محسن) كه داره ب پاسگاه نزديك ميشه به گمان اينكه پژاكيه گلندگدنو ميكشه و يه خشاب خالي ميكنه تو سر و سينش 
داد ميزنه بچه ها يه پژاكي رو كشتم به داش محسنم بگيد بياد اون دوس داره اين چيزارو ببينه قافل ازينكه...
.
ازين واقعه 3سال ميگذره
روحت شاد دوست خوبم

برچسب ها داستانک ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 224
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 144
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 2,600
  • بازدید کلی : 42,637