(این داستان واقعیست )
سه سال پيش در چنين روزي محسن سربازوظيفه ي هنگ مرزي جوانرود كه پاسگاشون بالاي كوه بود و بدون امكانات آب و تلفن !!!
نزديكاي غروب بود كه از كوه پايين رفت كه ب خونوادش زنگ بزنه!
با اون روي خندانش ''سلام مامان چطوري! 5شنبه با دوستام و هم سربازام مهمونتونيم سنگ تموم بزار''
تلفنو قطع ميكنه با خوشحالي و شادي راه ميفته سمت پاسگاه
هوا كمي تاريك بود
روي برجك محمد دوست صميمش درحال پست دادن بود
كه يه نفرو ديد(محسن) كه داره ب پاسگاه نزديك ميشه به گمان اينكه پژاكيه گلندگدنو ميكشه و يه خشاب خالي ميكنه تو سر و سينش
داد ميزنه بچه ها يه پژاكي رو كشتم به داش محسنم بگيد بياد اون دوس داره اين چيزارو ببينه قافل ازينكه...
.
ازين واقعه 3سال ميگذره
روحت شاد دوست خوبم
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت