این داستان واقعیست!
دوستم تعریف میکرد با مهندس ژاپنی در میدان پارس جنوبی عسلویه در رابطه پروژه و تاسیسات پالایشگاه صحبت میکردم که توجه مهندس ژاپنی به صندوق صدقه های کنار خیابان جلب شد و از من پرسید که اینها چیست ؟
من هم برایش توضیح دادم که اینها صندوقیست که مردم باریختن پول و صدقه برای حمایت از افراد بی بضاعت و......
مهندس ژاپنی در جا ایستاد و گفت :
مگر شما در کشورتان با چنین ثروت عظیمی فقیر وبی بضاعت هم دارید!!!!!
(این داستان واقعیست )
سه سال پيش در چنين روزي محسن سربازوظيفه ي هنگ مرزي جوانرود كه پاسگاشون بالاي كوه بود و بدون امكانات آب و تلفن !!!
نزديكاي غروب بود كه از كوه پايين رفت كه ب خونوادش زنگ بزنه!
با اون روي خندانش ''سلام مامان چطوري! 5شنبه با دوستام و هم سربازام مهمونتونيم سنگ تموم بزار''
تلفنو قطع ميكنه با خوشحالي و شادي راه ميفته سمت پاسگاه
هوا كمي تاريك بود
روي برجك محمد دوست صميمش درحال پست دادن بود
كه يه نفرو ديد(محسن) كه داره ب پاسگاه نزديك ميشه به گمان اينكه پژاكيه گلندگدنو ميكشه و يه خشاب خالي ميكنه تو سر و سينش
داد ميزنه بچه ها يه پژاكي رو كشتم به داش محسنم بگيد بياد اون دوس داره اين چيزارو ببينه قافل ازينكه...
.
ازين واقعه 3سال ميگذره
روحت شاد دوست خوبم
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند
داستان شکارچی و گنجشک
چهار توصیه مهم پیامبر به حضرت فاطمه(س)
داستان پند آموز گلدان
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : “اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
قزوینیه میمیره، اون دنیا به علت 70 سال بچهبازی مستمر میندازنش قعر دوزخ، پیش «
اژدهای دو سر! یک مدت میگذره طبقههای دیگه جهنم هی صدای آه و اوه و داد و بیداد
میشنیدن. بالاخره دو سه تا از فرشتهها میرن پیش رئیس جهنم میگن: این بیچاره گناه
داره، بگذار از پیش این اژدها بیاریمش بیرون. اونم میگه باشه. همچین که در سلول
قزوینیه رو باز میکنن، اژدهای میزنه بیرون، حالا ندو کی بدو! فرشتهها بهش میگن:
بابا خجالت بکش! آخه چرا داری در میری؟ اژدهای میگه: بابا این دهن منو سروریس
کرده! الان دو ماهه گیر داده که: بالامجان تو که دو تا سر داری، پس اونیکی کانت
کجاست؟!