loading...
nam of god
مهدی شیرکوند مقدم بازدید : 85 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

پسر جواني در کتابخانه از دختري پرسيد: مزاحمتان نمي شوم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صداي بلند گفت: نمي خواهم يک شب را با شما بگذرانم
تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
پس از چند دقيقه دختر به
سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت:
من روانشناسي پژوهش مي کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزي
فکر ميکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟
پسر با صداي بسيار بلند گفت: 50 دلار براي يک شب!!؟ خيلي زياد است!!!
وتمام آناني که در کتابخانه بودند به دختر نگاهي غير عادي کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد
« من حقوق ميخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم!!»

برچسب ها دانشجویی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 224
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 211
  • باردید دیروز : 49
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 29
  • بازدید هفته : 377
  • بازدید ماه : 775
  • بازدید سال : 3,275
  • بازدید کلی : 43,312